ازخود با خویش
خاطرات
12.2.06
اولين عشق...
در همسايگی ما ويلائی بود كه فقط تابستانها مسكونی بود. صاحبانش خانواده ايی اهوازی. پدر خانواده مردی بود با موهای سپيد و چهره ايی دوست داشتنی كه او را حاجی آقا ميناميديم. زنش زنی هيكلمند و چاق كه بسيار خوش برخورد و مهربان بود. ۹ پسر داشتند ، ۵ پسر بزرگتر ازدواج كرده بودند و همه بچه دار بودند و ۴ پسر كوچكتر هنوز مجرد بودند. بعد از جنگ روزی به دهكده آمدند، با چند ماشين، حدود ۱۶ نفر بودند . خانه شان بر اثر خمپاره خراب شده بود و بقيه خانواده بخاطر ترس و وحشت از جنگ همه از اهواز گريخته بودند و به ويلايشان امده بودند. برای گذران زندگی آرامتر.
من آنروز روی تراس نشسته بودم و مشغول خواندن كتاب بودم ، كه ناگهان پسری با موهای پر پشت ، سياه چرده، خوش تيپ و جذاب از ماشين پياده شد. او را تا به آنروز نديده بودم. . بناگهان حالم دگرگون شد . قلبم بشدت ميزد... ميلرزيدم ... خشكم زده بود . پسرهای زيادی ميشناختم ولی هيچكدام من را اينقدر مجذوب خود نكرده بودند. اسمش امين بود. ولی كاچول صدايش ميكردند. يعنی كوچكترين به لهجه اهوازي. كاچول آنزمان زيباترين نام دنيا بود. تمام كلمات كتاب را كاچول ميخواندم...زمان تماشای تلويزيون كاچول را ميديدم....مدام در فكر او بودم و مدام برای ديدن او روی تراس. كاچول شده بود تمام زندگی من.
غذا نميخوردم. درس نميخواندم. با دوستانم قرار نميگذاشتم. در اين دنيا نبودم. دنيايی داشتم رويائی كه قهرمان آن كاچول بود. چندين بار سعی كردم كه با او صحبت كنم، با دست و پای لرزان ولی او خجالتی بنظر ميرسيد. دو برادرزاده داشت كه از من چندين سالی كوچكتر بودند . برای كاچول نامه های عاشقانه مينوشتم و به آنها ميدادم كه به دستش برسانند. اولين نامه ام را با كمال بی مهری پاره كرد. دومين را نخواند و به سطل اشغال روانه كرد. سومی را به برادرش دادو برادرش به من لبخند زد. چهارمی را خواند و سری تكان داد. به برادرزاده هايش گفت كه به شهره بگين من ازش بدم مياد. راحتم بذاره.... كاچول از من متنفر بود .عشقم شديدا يكطرفه بود. ولی باكی نداشتم. عاشق كه اين حرفها را نميفهمد.
من بودم و قلبی پر عشق و دلی شكسته و تراسی كه ساعتها اوقاتم را در آن ميگذراندم. خانواده خودم هم كم كم متوجه تغييرات روحی من شده بودند. مادرم ميگفت "خوبيت نداره دختر مدام بشينه روی تراس و پسر همسايه رو بپاد." پدرم چيزی نميگفت، فقط نگاههای معنی دار ميكرد. برادرم چپ چپ نگاهم ميكرد و تهديدم ميكرد "اگر يكبار ديگه ببينم رو تراسی فلان ميكنم و بهمان ميكنم..." ولی من در عشق كاچول ميسوختم. در آن سال نمره های امتحاناتم همه يك رقمی بودند. تجديد شدم و برای اولين بار محكوم به دادن امتحانات در شهريور.برای اولين بار عاشق بودم، عاشق كاچول . زمانيكه به من نگاه ميكرد، آب ميشدم. وقتی با من حرف ميزد ،زبانم بند ميامد. قلبم در سينه بند نبود. صبح ها با فكرش روز را اغاز ميكردم و شبها با فكرش به خواب ميرفتم . خوابش را ميديدم . زيباترين خوابها را در آنزمان ديدم. هيچوقت آن ظهر را فراموش نميكنم كه كاچول از ماشين پياده شد و دل من را از ان خود كرد.
عشق احساس غريبيست . وقتی كه عاشقی همه چيز و همه كس را در كنارت فراموش ميكني. عشق احساس طغيان است . احساس داغ آفتاب تابستان. احساس نرم شنهای ساحل. عشق رنگيست. عشق خوش بوست. و بقول خود كاچول" زندگی بدون عشق مانند ۵۰ است بدون ۵". اين جمله را در دفترچه عقايدم نوشت. بعدها خواندن اين جمله برايم مسخره بود.
چه خاطره خوشی بود خاطره اولين عشق .